نشست پشت میز سفال گری. کمی خاک را با آب مخلوط کرد و گل را گذاشت روی میز و شروع کرد به پازدن. بعد با دست هایش به گل حالت داد. گل کج میشد، راست میشد و شکل های عجیب و غریبی می ساخت. شاید مثل همیشه میخواست آدمک بسازد.
باز هم یک گردی کوچک ساخت. بعد دو تا مستطیل در آورد. بعد هم یک بدنه بزرگ ساخت. آنها را به هم چسباند. بعد هم برایش چشم کشید و ازگل، بینی و دهان درست کرد... بعد آدمک گلی را توی کوره گذاشت تا بپزد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای سوختم سوختم آدمک در آمد. آدمک را از کوره بیرون آورد...
رفت تا به مردم سری بزند. دلش برایشان تنگ شده بود. اما آدمک تنها ماند. آدمک چشم دوخت به دختر آن سوی دشت و عاشقش شد.
برگشت پیش آدمک. دلش نمی خواست تنها بماند، آخر او را از همه بیشتر دوست داشت. مطمئن بود این یکی دیگر پیشش می ماند و مثل بقیه نمی رود اما... آدمک می خواست برود پیش عشقش و او را تنها بگذارد.
آدمک رفت. او ماند و یک اتاق و یک میز سفال گری و کمی خاک و یک دنیا تنهایی. خاکش داشت تمام میشد. از ساختن آدمک ها پشیمان شد.
نشست پشت میز سفال گری. کمی خاک را با آب مخلوط کرد. گل را گذاشت روی میز و شروع کرد به پازدن. بعد با دست هایش به گل حالت داد. می خواست باز هم آدمک بسازد!
پ.ن ۱: به نظرم بهترین کار بیان احساساته.../.../...
پ.ن ۲: ببخشید آپم طول کشید!
