کی فکرشو میکرد که همه چیز تو یه لحظه ، تو یه ثانیه ، تو اوج آرزوهات... تموم شه؟
15 سالگی را که به سراغم میاید رو میبینم... به او گفتم که صبر کند و چند روزی دیر تر بیاید... اما او اومد... به همین زودی... در کمتر از یک ثانیه ، همه چیز تموم شد...

14 سالگی! میشود همه چیز را در یک لحظه برایم یادآوری کنی؟ به من قول میدهی که از افکارم پاک نشوی؟
به من قول میدهی که تا همیشه در تک تک لحظه های عمرم، در ثانیه های شادی و غمم... در اوج روز هایی که به تو و خاطراتم فکر میکنم، مرا تنها نگذاری و مرا راهنمایی کنی؟ قول میدهی؟

چه قدر تنفس ثانیه های آخر 14 سالگس سخت است... من از ته قلبم تمام رویا هایم را که گاه و ناگاه به آنها رسیدم را به 14 سالگی میسپارم... از همه ی خاطراتم محافظت کن!

پایان دارد زندگی هم چون این روز ها... نمیخوام واسه ی یک لحظه هم که شده، یاد یه روزی مث امروز... مث فردا یا مث هر روزی که من رو یاد پایان 14 سالگی میندازه بیافتم... 14 سالگی رو با هر بدی یا خوبی که داشت دوست داشتم...!

پ.ن1: 15 سالگی، سلام!
پ.ن2: روز های خلاصه شده در 14 سالگی به امید دیدار...! به امید دیدار...!