شرح حال است پس عنوان ندارد!
از مدرسه که میام، سرم رو میذارم رو میزم و فکر میکنم...
به پارسال... به ۵/۲ ... به روزایی که با هم ناهار میخوردیم... به روزایی که هممون فقط به یه چیز فکر میکردیم...
میام پای کامپیوتر و آهنگ خونه ی ما رو میذارم و صفحه ی اینترنت رو باز میکنم... میرم تو وب های همتون... همه ی پست هاشون رو میخونم و وقتی به وسط های یکی از پستای شکوفه میرسم، یه دفعه قطره های اشک رو میبینم که روی کیبرد میچکند. دلم نمیخواد گریه کنم... اما وقتی شروع میشه نمیخوام مانع اشک هام بشم...
سریع کاپیوتر رو خاموش میکنم و میدوم تو اتاق. دوباره سرم رو میذارم روی میز... ولی این بار میخوام ساعت های باقی مونده از تنهایی رو با هق هق گریه سرگرم کنم. انگار اصن به من نیومده که یه روز آرامش واقعی رو با همه ی وجودم حس کنم.
دفترم رو باز میکنم.. همون دفتری است که همه ی شما( البته به جز ریحانه) توش واسم یه چیزی نوشتید. همشون رو میخونم و همین که میخوام بذارمش سر جاش، یه دفعه از دستای سردم میافته و نامه های حاصل از نامه نگاری های پارسال از توش می افته بیرون...
دیگه طاقت نمیارم و بلند بلند گریه میکنم...
رو تختم میشینم... چشمم به این برنامه ی لعنتی فیلتر میافته که به در کمد چسبوندمش... اعصابم دوباره میریزه به هم وقتی دوباره فکر میکنم که ما هنوز نیومده باید بریم...
به کسایی فکر میکنم که میشه گفت ۱۰۰۰ برابر بیشتر از همه ی ما ها حقشونه اینجا باشن...
دراز میکشم... دو-سه روزی میشه که احساس میکنم هوا سخت میره تو ریه هام... دواش مشت هاییه که به دلم میزنم!
یاد آن گذشته های دور بخیر... فکر میکنم اگه همینجوری پیش بره، ما حتی ۵/۲ رو هم از یاد ببریم...
دیگه همه چی تموم شده!
به پارسال... به ۵/۲ ... به روزایی که با هم ناهار میخوردیم... به روزایی که هممون فقط به یه چیز فکر میکردیم...
میام پای کامپیوتر و آهنگ خونه ی ما رو میذارم و صفحه ی اینترنت رو باز میکنم... میرم تو وب های همتون... همه ی پست هاشون رو میخونم و وقتی به وسط های یکی از پستای شکوفه میرسم، یه دفعه قطره های اشک رو میبینم که روی کیبرد میچکند. دلم نمیخواد گریه کنم... اما وقتی شروع میشه نمیخوام مانع اشک هام بشم...
سریع کاپیوتر رو خاموش میکنم و میدوم تو اتاق. دوباره سرم رو میذارم روی میز... ولی این بار میخوام ساعت های باقی مونده از تنهایی رو با هق هق گریه سرگرم کنم. انگار اصن به من نیومده که یه روز آرامش واقعی رو با همه ی وجودم حس کنم.
دفترم رو باز میکنم.. همون دفتری است که همه ی شما( البته به جز ریحانه) توش واسم یه چیزی نوشتید. همشون رو میخونم و همین که میخوام بذارمش سر جاش، یه دفعه از دستای سردم میافته و نامه های حاصل از نامه نگاری های پارسال از توش می افته بیرون...
دیگه طاقت نمیارم و بلند بلند گریه میکنم...
رو تختم میشینم... چشمم به این برنامه ی لعنتی فیلتر میافته که به در کمد چسبوندمش... اعصابم دوباره میریزه به هم وقتی دوباره فکر میکنم که ما هنوز نیومده باید بریم...
به کسایی فکر میکنم که میشه گفت ۱۰۰۰ برابر بیشتر از همه ی ما ها حقشونه اینجا باشن...
دراز میکشم... دو-سه روزی میشه که احساس میکنم هوا سخت میره تو ریه هام... دواش مشت هاییه که به دلم میزنم!
یاد آن گذشته های دور بخیر... فکر میکنم اگه همینجوری پیش بره، ما حتی ۵/۲ رو هم از یاد ببریم...
دیگه همه چی تموم شده!
پ.ن۱:قلب من بی من بود و من پر، از شکایت ها!
پ.ن۲: شکوفه خانوم! سعی کردم سه نقطه هاش رو کم تر کنم!
پ.ن۳: ازتون میخوام هر چی دلتون میخواد بگید... اینجا جای دیگر برای سخنان شماست!
پ.ن۴: فک می کنم تا یه مدتی آپ نکنم و فقط به نظراتون جواب بدم...
+ نوشته شده در شنبه بیستم آذر ۱۳۸۹ ساعت 17:55 توسط مهتا خانوم!
|
