فاصله ی دختر تا پیرمرد یک نفر بود روبه روی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
-غمگینی؟
-نه
-مطمئنی؟
-نه
چرا گریه میکنی؟
-دوستانم منو دوست ندارن!
-چرا؟
-چون قشنگ نیستم!
-ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم!
-راست میگی؟
-از ته قلبم.
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و سمت دوستانش دوید"شاد شاد
اندکی بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد،کیفش را باز کرد،عصای سفیدش را بیرون اورد و رفت...!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

        
پ.ن۱: اینم یه پست دیگه...!