هدیه...
روي يكي از صندليهاي اتوبوس، پيرمرد نحيفي در حاليكه دسته گل زيبايي در دست داشت نشسته بود. در رديف ديگر دختر جواني نشسته بود كه مدام برميگشت و به دسته گلي كه در دست پيرمرد بود نگاهي ميانداخت. پيرمرد بدون مقدمه دسته گل را روي پاهاي دختر انداخت و گفت:"ميدونم كه از اين گلها خيلي خوشت اومده، مطمئنم همسرم مايله كه اين گلها مال تو باشه، بهش ميگم كه گلها را به تو دادم."
دختر گلها را گرفت و پيرمرد را ديد كه از اتوبوس پياده شد و به سمت در قبرستان رفت!
دختر گلها را گرفت و پيرمرد را ديد كه از اتوبوس پياده شد و به سمت در قبرستان رفت!
پ.ن ۱: ميدوني وقتي خدا داشت بدرقه ات مي كرد بهت چي گفت ؟جايي كه ميري مردمي داره كه مي شكننت نكنه غصه بخوري من همه جا باهاتم . تو تنها نيستي . توكوله بارت عشق ميزارم كه بگذري، قلب ميزارم كه جا بدي، اشك ميدم كه همراهيت كنه، ومرگ كه بدوني برميگردي پيشم!
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور ۱۳۸۹ ساعت 15:13 توسط مهتا خانوم!
|
